یادداشت‌های یک طلبه گمنام

نوشته‌هایی درباره آن چه که هدف از خلقت ماست

یادداشت‌های یک طلبه گمنام

نوشته‌هایی درباره آن چه که هدف از خلقت ماست

گفتم چیکارکنم حواسشان پرت بشه...

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ب.ظ

برخی ازخاطرات شهیدزین الدین

یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .

 یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .

ترمز زد و ایستاد .

 یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :

الله اکبر و الله اکــــبر ...

نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .

اشهد ان لا اله الا الله ...

هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید 

چش شُدِه ؟!

 قاطی کرده چرا ؟ !

خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !

مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : 

"مگه متوجه نشدید ؟ 

پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن .

 من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"

همین!

"برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین”

( این امر به معروفه)

  • طلبه گمنام

نظرات  (۲)

سایت تبادل لینک رایگان - با یک کلیک وبلاگتان را ثبت کرده و شاهد افزایش بازدیدکنندگان وبلاگتان باشید.

www.linc.ir
سلام خسته نباشین
وبتون خیلی خوب بود موضوعاتش تکراری نبود
ممنون میشم ازتون اگه ممکنه بگین قالب رو از کجا گرفتین ؟
با تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی