پسر هارون الرشید
✨فصیلتی ازامیر✨ پسر هارون✨✨
هارون الرشید پسری داشت به نام قاسم که برعکس پدرش انسان با تقوا و با ورع و زاهد و عاشق اهلبیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) و ولایت علی (ع) در دلش زیاد بود. و کاری هم به کارهای پدرش نداشت بلکه گاهی اوقات به کارهای پدرش و کسانیکه در اطراف پدرش بودند اعتراض میکرد.
روزی هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤتمن آمد و از کنارشان گذشت، جعفر برمکی بیاختیار خنده بلندی نمود. هارون سبب خنده را پرسید.
جعفر گفت: برای این خندیدم که این پسر آبروی تو را در برابر شاهان برده بعلت اینکه با این لباسهای مندرس و نشستن با طبقات فقیر در شأن پسر سلطان نیست.
هارون گفت او را به مجلس آورید. آوردند گفت: پسرم تو را چه شده که با این وضع رقت بار حرکت میکنی و مرا نزد سلاطین بیآبرو کردی؟
قاسم بدون تأمل گفت: پدر من چه کنم بجرم اینکه پسر خلیفه هستم نزد اهل الله آبرو ندارم.
خلیفه لبخندی زد و گفت فهمیدم تو چرا این رقم زندگی میکنی برای اینکه تا بحال ترا منصبی ندادیم، دنباله این کلمات فرمان حکومت مصر را بنامش نوشت.
قاسم گفت: باید برای رضای خدا مرا رها کنی مرا با حکومت چه کار من مایلم تا عمر داشته باشم دقیقهای از ذکر خدا غافل نشوم.
وزراء گفتند حکومت با عبادت منافات ندارد هم حکومت کن و یک گوشه از قصر بعبادت مشغول شو. سپس همه تبریک مقام به او گفتند و بنا شد فردا صبح بیاید و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود.
شب پا به فرار گذاشت و ناپدید شد. مأمورین خلیفه هر چه بجستجوی او رفتند ولی آثاری بدست نیاورند مگر یک اثر پایش روی زمین دیده شد که تا لب آب آمده بود و معلوم نیست به آسمان رفته یا به زمین فرو رفته یا خود را بدریا انداخته.
هارون بتمام حکام ولایات نامهای نوشت که پسرم قاسم را هر کجا یافتید محترمانه بطرف من روانه کنید. از آن طرف در شهر بصره عبدالله بصری دیوار خانهاش خراب شد به دنبال عملهای میگشت تا رسید کنار مسجدی جوانی را دید که نشسته و قرآن میخواند. گفت پسر حاضری خانه من کار کنی و مزد بگیری.
جوان گفت آری خدا بندهاش را آفریده که هم کار کند هم استراحت نماید و هم عبادت کند. قبول کرد با یک درهم که فراد صبح بخانه عبدالله کار کند. شروع بکار کرده. عبدالله میگوید شب شد دیدم این جوان بقدر سه نفر کار کرده خواستم بیشتر به او مزد بدهم، قبول نکرد و یک درهم گرفت و رفت.
فردا صبح بسراغش رفتم اثری از او ندیدم از حالش. جستجو کردم گفتند این جوان هفتهای یکروز کار میکند و بقیه ایام هفته به عبادت مشغول است. صبر کردم هفته دیگر رفتم او را بخانه آوردم کار کرد و مزدش را گرفت و رفت، هفته دیگر رفتم او را بخانه خود برای کار بیاورم گفتند مریض است و در فلان خرابه بستری میباشد داخل خرابه شدم او را دیدم که در حال احتضار است کنار بالین او نشستم چشم باز کرد خود را به او معرفی کردم. گفت عبدالله چون میدانم میخواهم بمیرم خود را بتو معرفی میکنم بدان من قاسم مؤتمن پسر هارون الرشیدم پشت پا بخانه پدر زده بفکر عبادت خدا به این شهر آمدم. آخرین ساعت عمر من است وصیتهای مرا گوش بده، قرآن مرا بکسی بده که برایم قرآن بخواند لباسهای مرا به آنکس بده که قبری برایم تهیه کند و در این حال انگشتری را از دست بیرون آورده و گفت این انگشتری است که پدرم هارون بدستم کرده، برو بغداد روزهای دوشنبه پدرم سواره از بازار عبور میکند برای آن کسانیکه حاجتی دارند یا به آنها ظلمی رسیده است شخصا رسیدگی میکند.
نزد پدرم برو و این انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرین وصیت خود گفت: بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قیامت را داری این انگشتر هم مال خودت باشد.
عبدالله میگوید: هنوز وصیت او تمام نشده بود همینطور که مشغول حرف زدن بود حرکت کرد و صدا زد آقا خوش آمدید آقائی فرمودید.
عبدالله میگوید: متحیر ماندم کسی را نمیدیدم این جوان با چه کسی صحبت میکند جوان صدا زد عبدالله برو کنار و مؤدب بایست آقایم علی بن ابیطالب (ع) است ببالینم تشریف آوردهاند.
گر طبیبانه بیائی بسر بالینم
بدو عالم ندهم لذت بیماری را
آقا رسول اکرم (ص) فرمود: هیچ کس از شیعیان آقا علی (ع) از دنیا نمیرود مگر آنکه از حوض کوثر بکامش میچشانند. و سقایش آقا علی است و هر کس که از دنیا برود آقا علی به دیدن و ملاقات او میآید.📚کرامات العلویه،علی میرخلف زاده
- ۹۳/۱۱/۱۶