یادداشت‌های یک طلبه گمنام

نوشته‌هایی درباره آن چه که هدف از خلقت ماست

یادداشت‌های یک طلبه گمنام

نوشته‌هایی درباره آن چه که هدف از خلقت ماست

می خواهی پدرراازپسرجداکنی...

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ب.ظ

آقا یعقوب! میخواهی پدر را از پسر جدا کنی...؟

خمپاره ای در کنار یک جوان 16، 17 ساله به زمین خورد و سرش را از بدن جدا کرد. سر به زمین افتاد و از شیب ارتفاع همین طور پایین رفت. مرد میانسالی سراسیمه دنبال سر دوید تا اینکه آن را از روی سیم خاردارها برداشت و اورد گذاشت روی پیکر و خودش را هم انداخت روی بدن شهید...

هر چه رزمنده میانسال را صدا زدم: "بلند شو بریم الان وقت این کارها نیست"، توجهی نکرد. رفتم زدم پشت کمرش، سرش را برگرداند، دیدم به پهنای صورت اشک میریزد و آرام آرام گریه می کند.

بهش گفتم بلند شو بریم.

به زبان آذری با هق هق گریه گفت:

"آقا یعقوب! میخواهی پدر را از پسر جدا کنی؟"

خجالت کشیدم و بی اختیار گفتم:

"السلام علیک یا ابا عبدالله

آقا جان! چه کشیدی آن لحظه ای که به بالین علی اکبر رسیدی..."

به یادشهدای بی سر 

  • طلبه گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی